تخته سیاه
امروز مادرم هم به یاد " تو" افتاده بود و سراغ " تو" را می گرفت . می دانم که باورت نمی شود و شاید حتی با نیشخندی این چند خط را بخوانی اما انگار که مادرم هم باور دارد که من فرو رفته ام در کلمه ای انگار ...
می داند که مرا چاره ای نیست جز " تو" . تا همین دقایقی پیش ترانه ای از " محمد نوری" را گوش می کردم . می خواند :
من می خوام تا اخر دنیا تماشات بکنم اگه زندگی برام چشم تماشا بذاره
و الان که این چند سطر را تایپ می کنم نوبت به شادترین ترانه ی او رسیده است . ترانه ای که مخصوص لحظات و مجلس خاصی است ...